×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

farhang-e-iran

× مطالبی راجع به فرهنگ و تمدن ایرانی جهت آشنایی بیشتر جوانان.
×

آدرس وبلاگ من

farhang-e-iran.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/y tu mama tambien

برای سعدی

تا خبر دارم از او بیخبر از خویشتنم                 با وجودش ز من آواز نیاید که منم

 

برای سعدی

 

    اول اردیبهشت ماه روز بزرگداشت سعدی است. شیخ مشرف الدین مصلح بن عبدالله سعدی شیرازی معروف به شیخ اجل و ملقب به افصح المتکلمین.در حدود سال 606ه.ق. در شیراز به دنیا آمد و بین سالهای 691 و 694 ه.ق. در شیراز درگذشت.آثار گرانبهایی چون بوستان و گلستان و دیوان غزلیات و قصائد و مواعظ را به جای نهاده که بحق از بهترین نوشته های نوع بشر میباشند.به همین مناسبت غزلی از او را انتخاب کردم و سعی میکنم درباره آن توضیحاتی بدهم.غزل شماره 405 دیوان که جزو طیبات است و یکی از زیباترین غزلهای اوست و من بشخصه آن را بسیار دوست دارم.

  

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم                          نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم               شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد               دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی                    که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم                       که گر به پای درآیم بدر برند به دوشم

بیا بصلح من امروز در کنار من امشب             که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم

مرا بهیچ گرفتی و من هنوز برآنم                         که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت             که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق  عشق رها کن                سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل                           که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

 

 

بیت1: سعی و تلاش بسیاری کردم که راز عشق خود را پنهان کنم اما عشق مانند آتش است و برای من ممکن نبود بر آتش باشم و نجوشم. جوشیدن به دو معنی مورد نظر شاعر است :1- به معنی معمول مانند جوشیدن آب بر روی آتش که خود را به آب یا هر چیزی روی آتش تشبیه کرده 2- به معنی بیقراری و آرام نداشتن که خود را در اثر عشق بسیار بیقرار و ناآرام وصف میکند

بیت2: از ابتدا هوشیار بودم که به کسی دل نسپارم اما وقتی چهره تورا دیدم دیگر صبر و قرار و هوشیاری برای من نماند و به تو دل سپردم. اشاره ای به یکی از مباحث عرفان به نام جدال عقل و عشق که عقل را به معنی قوه حسابگری در مقابل احساسات در نظر میگیرند. در وادی عرفان همیشه عشق پیروز است:

آزمودم عقل دور اندیش را        بعد از این دیوانه خوانم خویش را

که جنون و دیوانگی . عشق در یک مرتبه قرار دارند. مطلبی با عنوان "حکایت آن عاشق که کس نمیدانستش" در آرشیو وبلاگ موجود است که به همین بحث اشاره دارد در صورت تمایل به آنجا مزاجعه نمائید. البته درنظر فلاسفه بخصوص فلاسفه الهی مثل افلاطون و ملاصدرای شیرازی دو نوع عقل وجود دارد که یکی را "عقل شریف" میدانند که با عشق در میان عرفا نزدیکی دارد و همان است که پیامبر(ص) نیز میفرماید:"اول ما خلق الله العقل""اولین چیزی که خدا آفرید عقل بود." و با مفهوم عقل که امروزه رایج است تفاوت دارد.

در باره عبارت "شنایل تو بدیدم" اشاره به دیدن شمایل خداوند است. شمایل در لغتنامه به معنی 1-شکل و صورت 2- تصویر انبیا و اولیا 3- خصلتهای نیکو و پسندیده آمده است و هر کدام از معانی را که در بیت بگذاریم چندان تفاوتی ندارد. در مورد دیدن خداوند:

یکی از مهمترین مسائل در میان دانشمندان مسلمان چگونگی رویت خداوند است که در میان علما مباحث و مشاجرات طولانی وجود داشته و نظرات گوناگون نیز ابراز شده است. بعضی دیدن را بکلی نفی کرده اند و مدعی شده اند که خداوند هرگز قابل دیدن نیست. بعضی در قیامت و برای همه مردم دیدن خدا را ممکن دانسته اند. بعضی در بهشت و برای نیکوکاران و بعضی حتی برای خدا اندام تصور کرده اند و اندام خدا را توصیف نموده اند.در این میان حدیثی از حضرت علی(ع) نقل شده که حضرت در جواب اینکه آیا میتوان خدا را دید؟ فرمودخ اند :" آیا تصور میکنید چیزی را میپرستم که نمیبینم؟" عرفا و صوفیه که علی را مظهر انسان کامل میدانند از طریق این حدیث به تعبیراتی دست زده اند و منظور از دیدن خدا را درک وجود او دانسته اند از راه مشاهده جهان و دستگاه آفرینش. خود سعدی میگوید :

" برگ درختان سبز در نظر هوشیار        هر ورقش دفتری است معرفت کردگار "

در این بیت شناخت خدا را از طریق یک برگ سبز ممکن دانسته است.البته این تعبیر تعبیر فلسفی است اما او در غزلیات خود تعبیر عرفانی آورده:

" نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم؟         که به روی دوست ماند که بر افکند نقابی"

میگوید من گرگ و میش صبحگاهی را برای آن دوست دارم که مانند این است که دوست نقاب از صورت خود برمیدارد. این تعبیر بسیار زیبا است چراکه میگوید: من در تمام شب با نگاه کردن به آسمان و تفکر درباره خدا چنان غرق در تماشا و تفکر میشوم که آسمان سیاه و درخشش ستارگان را مثل چهره کسی میبینم که نقاب یا تور سیاهی روی صورتش کشیده و از میان سوراخهای تور چهره او پیدا است اما این چهره چنان نورانی است که تناه از سوراخها نور به بیرون میتابد و چهره او دیده نمیشود اما از نوری که ساطع شده مشخص است که جهره متعلق به چه کسی است چون هر چهره ای این درخشش را ندارد. اگر به تصاویر به اصطلاح "سه بعدی" نگاه کرده باشید میدانید که با خیره شدن به تصاویر هندسی موجود به مرمر تصاویر محو شده و تصویر دیگری به نظر انسان میرسد. سعدی در این بیت از خیره شدن به آسمان شب همچنین حالتی پیدا کرده با این تفاوت که چیزی را که دیده است مانند ما توهم نبوده بلکه واقعیتی بوده که در پشت توهمی به نام آسمان و ستارگان وجود دارد. سپس با نگاه کردن به چهره خداوند یا دوست به مرور زمان میگذرد و در اوایل صبح که هوا رو به روشنی میرود مانند این است که دوست پس از مدتی که سعدی محو تماشای او است به او توجه میکند و نقاب از صورت خود برمیدارد که سچس طلوع خورشید و نور کور کننده آن را مانند چهره کامل و بدون حجاب دوست میبیند که از فرط نورانیت توانایی نگاه کردن به آن را ندارد. البته در اینجا به آیه شریفه " الله نور السموات والارض " " خداوند روشنائی آسمانها و زمین است " نیز اشاره دارد.

اگر شمایا را در بیت به معنی تصویر بگیریم معنی بیت به این صورت است: با دیدن تصویر تو صبر و هوش من نماند. خود او در بیت دیگری جهان هستی را تصویر خداوند میداند:

"ندانمت به حقیقت که در جهان به چه مانی؟   جهان و هرچه در او هست صورتند و تو جانی" 

بیت3: مطلبی از دهان تو شنیدم و چنان مجذوب تو شدم که نصیحت مردم درباره اینکه عاشق نشوم بی معنی و یاوه به نظرم میرسد.در مصراع اول حکایت به معنی داستان با توصیفی از معشوق است و در مصراع دوم به همان معنی که امروزه درباره کسانی که حرف بیهوده میزنند بکار میبریم و میگوئیم"طرف حرف مفت میزند یا شعر نگو یا داستان تعریف نکن!"

بیت4: تنها راه حل اینست که تو روی خود را بپوشانی و فتنه ای را که با نشان دادن چهره ات به پا میشود از بین ببری زیرا اگر چهره خود را نمایان کنی من توانایی نگاه نکردن به تو را ندارم و فتنه به پا میشود. فتنه باز نشاندن شاید اشاره ای به داستان تجلی خداوند بر کوه در مقابل حضرت موسی(ع) داشته باشد که پس از درخواست موسی برای دیدن خداوند خداوند در مقابل چشم او بر کوه روبرو تجلی میکند و ناگهان کوه منفجر میشود و موسی از دیدن انفجار بیهوش شده و پس از بهوش آمدن خداوند به او میگوید من تنها ذرهای از وجود خود را بر کوه متجلی کردم و طاقت نیاوردی اگر بخواهم خود را کامل متجلی کنم تمام آفرینش از میان میرود.

" گفتم که لبت گفت چشیدن دارد         گفتم سخنت گفت شنیدن دارد

 گفتم چو حجاب را ز خود برگیری     گفتا که قیامتی است دیدن دارد"

در حقیقت قیامت تنها جلوه اسرافیل یکی از فرشتگان است که جهان را زیر و رو میکند.

همچنین اشاره به این دارد که خداوند با نشان دادن خود به انسان او را عاشق خود میکند.حافظ میگوید:

" در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد                    عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد "

در مطلبی با عنوان مهپاره به این موضوع اشاره کرده ام که خداوند خود را به انسان نشان میدهد و درد طلب را در او بیدار میکند و انسان را به راه عشق میکشاند. مطلب مهپاره در آرشیو وبلاگ موجود است.

بیت5: من که دل از دست داده ام بهتر است که هیچگاه در عشق تو به رقص و ابراز احساسات نپردازم زیرا چنان از عشق تو سرمستم که اگر به رقص درآیم آنقدر ادامه میدهم تا مردم مرا روی دوش خود از آنجا بیرون ببرند. اشاره به تشییع جنازه دارد که جنازه را روی دوش خود حمل میکنیم. مجالس سماع مجالسی بوده که در میان عارفان وعمول بوده و در آن به رقص و پایکوبی و خواندن اشعار عاشقانه میپرداخته اند امثال" مولانا" و" ابوسعید ابوالخیر" به سماع دیوانه وار علاقه داشتند. سماع به این شکل بود که درویشان حاضر در خانقاه یا مردم عادی دور مرشد حلقه میزدند و مرشد با همراهی سازی که نواخته میشد به خواندن اشعار میپرداخت و در بین خواندن هر کدام از حاضرین که احساساتش به جوش می آمد ناگهان شروع به رقص در میانه میکرد و در بعضی موارد چنان احساس بر او غلبه میکرد که بیهوش میشد و یا در مواردی فوت میکرد. در مناقب العارفین حکایتی ار مولانا نقل میکند که روزی در میان بازار زرگر ها و از طنین صدای چکش زدن آنان به رقص پرداخت و از حوالی صبح تا غروب از پا ننشست و همه شاگردان او از سماع خسته شدند اما مولانا همچنان به رقص مشغول بود و یکی از طلا سازان که "شیخ صلاح الدین زرکوب" نام داشت و از دوستداران مولانا بود به شاگردان خود دستور داد که همچنان بر ورقه های طلا بکوبند و مقداری طلا ازبین رفت. این واقعه در زمانی روی داده که مولانا 50 یا 60 سال داشته است.

بیت6: امروز با من قهر نباش و امشب برای اثبات دوستی امروزمان در کنار من باش زیرا دیشب در انتظار آمدن تو تا صبح خواب به چشمان من نیامد.

بیت7: تو به من هیچ اهمیتی ندادی اما من همچنان بر سر قول و قرار خود هستم که حتی یک موی تورا با تمام دنیا معاوضه نکنم.

این بیت شاه بیت غزل و یکی از کاملترین و زیباترین معانی را برای عشق عرفانی بیان میکند و برای خود من از زیباترین ابیاتی اسنپت که انسان میتواند بیان کند و چیزی در حد معچزه در حوزه سخنوری است. برای کسی که تا حدودی با عشق عرفانی آشنائی داشته باشد این بیت بیتی آتشین است و تا مغز استخوان درد عشق کشیده را میسوزاند. حسرتی که با نوشتن این قسمت به من دست داده ناشی از این است که امکان تجربه این درد و سوز را با خواندن این بیت ندارم !!! به قول فردوسی :" مرا نیست این ٬خرّم آنرا که هست " امیدوارم همه ما توفیق تجربه این درد و سوز را بیابیم!!

این بیت درباره هفتمین و آخرین مرحله در مسیر عشق است که عرفا به آن " فقر و فنا یا فنا فی الله " میگویند که در این مرحله عاشق بکلی خود را در مقابل معشوق نیست و نابود میبیند و احساس میکند که معشوق به او توجهی ندارد اما در سایه این نیست شدن است که از خودی خود خالی شده و در وجود معشوق مجددا تولد دوباره ای می یابد که فلاسفه والهی و عرفا اصطلاح " اتحاد عشق و عاشق و معشوق " را بکار میبرند. در این مرحله عاشق نه خود و نه هیچ چیزی را جز معشوق نمیبیند از این رو موی او را با جهان معاوضه نمیکند چون همهچ چیز در مقابل معشوق هیچ است در واقع مانند این است که عدد صفر را در بینهایت ضرب کنند که حاصل همان صفر است. هنگامی که تمام جهان هیچ شمرده میشود پس ارزش یک مو از آن بیشتر است و همچنین این حالت تعریف توحید واقعی است که همه چیز اوست و هیچ چیزی جز او وجود ندارد. در بوستان و در باب چهارم که درباره تواضع است داستان قطره آب را تعریف میکند که چون خود را در برابر دریا هیچ و نیست دانست به عمق دریا رفت و در آنجا در دهان صدفی قرار گرفت و مروارید شاهواری شد که بینهایت قیمتی بود.

" یکی قطره باران ز ابری چکید         خجل شد چو پهنای دریا بدید

 که جائی که دریاست من کیستم؟         گر او هست خقا که من نیستم

 چو خود را به چشم حقارت بدید         صدف در کنارش به جان پرورید

 سپهرش به جائی رسانید کار            که شد نامور لؤلؤ شاهوار

 بلندی از آن یافت کو پست شد          در نیستی کوفت تا هست شد "

در  قدیم در باره تشکیل مروارید عقیده داشتند که هنگامی که بر روی دریا باران میبارد اگر قطره بارانی در میان صدف قرار بگیرد به مروارید تبدیل میشود اما امروزه مشخص شده که شن یا هر جسم خارجی دیگری در بدن صد باعث ایجاد مروارید میشود در واقع مروارید سد دفاعی است که صدف برای حفاظت خود دور جسم خارجی بوجود می آورد.

بیت8: من دردی که از عشق تو بر جان من نشسته را تنها به کسی که خود زخمی شمشیر عشق باشد میگویم چون کسی که زخمی نیست از ناله زخمی چیزی نمیداند و او را به خاطر ناله هایش سرزنش میکند.

حافظ میگوید : " در نظر بازی ما بیخبران حیرانند " اشاره دارد که بیخبران راز نظربازی مارا نمیدانند و آن را نخلف دین میدانند پس از اینکه فرد مسلمانی نظر بازی کند حیرت میکنند اما نمیدانند که ما به چهره نمینگریم بلکه به آفریننده چهره نگاه میکنیم. سعدی در وصف عاشقان واقعی میگوید:" چنان فتنه بر حسن صورت نگار   که با حسن صورت ندارند کار"

چنان در زیبائی آفریننده صورت حیرانند که زیبائی صورت یه نظرشان نمی آید.

همچنین در ابیات یکی از غزلیاتش و ظاهرا در جواب کسانی که او را برای سرودن اشعار عاشقانه و توصیف اندام معشوق در شعر سرزنش میکردند و به او اتهاماتی وارد میکردند گفته:

" جماعتی که ندانند حظ روحانی                     تفاوتی که میان دواب و انسان است

 گمان برند که در باغ عشق سعدی را               نظر به سیب زنخدان و نار پستان است "

اشاره دارد که آنانکه از لذات روحی و معنوی خبر ندارند و این تفاوت اصلی بین انسان و حیوانات دیگر است تصور میکنند که سعدی هم مانند خودشان تنها به ظواهر و اندام افرادمینگرد و همه چیز برای او تنها در فرم زیبای چانه و سینه معشوق خلاصه میشود. در حالیکه سعدی بقدری در زیبائی خداوند غرق است که چیزی جز آن را نمیبیند.

حافظ در اینباره میگوید:" مادر پیاله عکس رخ یار دیده ایم   ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما"

که اشاره دارد به اینکه اگر ما شراب مینوشیم به این دلیل است که در جام عکس روی یار را دیده ایم . مدام به دو معنی است:1- همیشگی و دائم  2- شراب

شرب مدام یعنی:هم  نوشیدن مداوم و هم نوشیدن شراب

دو بیت است که تصور میکنم از سعدی باشد که به داستان بریدن دستان زنان مصری در اثر محو شدن در زیبائی یوسف(ع) و خبر نداشتن از اینکه به جای ترنج دست خود را بریده اند:

" کاش آنان که منع من کردند            رویت ای دلستان بدیدندی

 تا به جای ترنج از حیرت               همه انگشتها بریدندی "

البته در جای دیگر میگوید:

" ایکاش که مردم آن صنم دیدندی             یا گفتن دلستانش بشنیدندی

  تا بیدل و بیقرار گردیدندی                   بر گریه عاشقان نخندیدندی "

بیت9: به من نگو که عشق تو را از دل بیرون کنم و راه عشق تو را رها کنم زیرا هنگامی که گوش من چیزی را نمیشنود پند و اندرز تو چه فایده ای دارد؟

به حدیث نبوی اشاره دارد که حضرت رسول (ص9 فرمودند: " حب الشیئ یعمی و یصم " یعنی دوست داشتن هر چیزی انسان را درباره آن چیز کور و کرمیکند.

بیت10: راه عشق اگر مانند بیابان بی آب و علفی هم باشد من این راه را ترک نمیکنم. زیرا فعالیت حتی اگر راه رفتن در بیابان باشد بهتراز بیهوده نشستن است و اگر به مقصود دلم نیز نرسم به اندازه توانایی خودم تلاش میکنم .

اشاره به آیه شریفه:" و ان لیس للانسان الّا ما سعی "  یعنی " و نمیداند که برای انسان جز آنچه به سعی و تلاش خود انجام داد ثواب و جزائی نخواهد بود " دارد.و همچنین حدیثی که از پیامبر نقل شده " الاعمال بالنیّات " یعنی ارزش کارها به نیّت آن است.

سعدی به اولین مرحله و وادی عشق یعنی طلب اشاره دارد و همانطور که در بیت چهارم اشاره شد خداوند درد طلب را در انسان بیدار میکند و انسان پا در راه عشق میگذارد . البته باید به این نکته اشاره داشت که در راه عشق رسیدن مهم نیست بلکه حرکت مهم است عرفا میگویند :" هر چه را بجویی بیابی الّا او را که تا نیابی نجویی "هر چیزی را که بجویی پیدا میکنی بجز دوست را که تا نیابی به جستجوی او نمیروی به بیان دیگر اینکه تو به جستجوی دوست میروی نشان اینست که او را یافته ای . البته این با گفته حافظ منافات ندارد که میگوید:

"راهی است راه عشق که هیچش کرانه نیست        آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست"

همانطور که گفتم هدف نهائی عاشق شدن فنا و نابودی است و در قدیم اگر کسی به بیابان میرفت احتمال نرسیدن و مرگ در بیابان جود داشت و سعدی میگوید من به بیابان پا میگذارم و اگر بمیرم و به مقصد نرسم نیز مهم نیست. میبینیم که مرگ در بیابان عشق یعنی فنا که منتهای آرزوی عاشق است پس چه به معشوق برسد و بتواند از بیابان بگذرد و چه در راه جان بدهد در نتیجه کار تغییری حاصل نمیشود و به هر صورت او به معشوق میرسد.

این مطلب در ساعت 3:31 بامداد یکشنبه اول اردیبهشت 1386 به اینجا رسید اما در طول نوشتن همواره موضوعی آزارم میداد:آیا نوشتن درباره سعدی که اسطوره سخنوری است جسارت و گستاخی نیست؟ قسمتی از دیباچه گلستان به ذهنم خطور کرده که سعدی میفرماید : " بعد از تامل در این معنی مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفته های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم:

زبان بریده به کنجی نشسته صم بکم       به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم "

قصد من تقدیر از سعدی بود که لحظات زیادی در زیبائی سخنانش حیران و مبهوت میشدم اما شاید راه بهتر برای نشان دادن ارادت تنها سکوت و هیچ نگفتن به احترام سعدی باشد. شاید یک صفحه سفید بهتر از هزار کتاب در ستایش او باشد شاید... نمیدانم!

           

                                                                         و من الله التوفیق

 

 

منابع :

1-    کلیات سعدی بر اساس طبع محمد علی فروغی  به انضمام هزلیات و خبیثات  نشر نامک چاپ سوم 1382ش.

2-  کلیات سعدی بر اساس طبع شادروان محمد علی فروغی و مقابله با دو نسخه معتبر دیگر  به کوشش بهاءالدین خرمشاهی  انتشارات دوستان چاپ چهارم 1383ش.

3-    دیوان حافظ تصحیح علامه محمد قزوینی و دکتر قاسم غنی انتسارات زوار چاپ اول 1375ش.

4-    قرآن کریم با ترجمه فارسی مرحوم مهدی الهی قمشه ای انتشارات ایران بی تاریخ

یکشنبه 31 فروردین 1387 - 7:26:08 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
آمار وبلاگ

13171 بازدید

1 بازدید امروز

3 بازدید دیروز

15 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements